***
لئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشته اوست:
در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایىلاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم: عالى جناب، بهترین دین کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که خیلى قدیمىتر از مسیحیت هستند.»
دالایىلاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترین دین، آن است که شما را به خداوند نزدیکتر سازد. دینى که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنین پاسخ خردمندانهاى شرمنده شده بودم، پرسیدم:
آنچه مرا انسان بهترى مىسازد چیست؟
او پاسخ داد:
«هر چیز که شما را دلرحمتر، فهمیدهتر، مستقلتر، بىطرفتر، بامحبتتر، انسان دوستتر، با مسئولیتتر و اخلاقىتر سازد.
دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است»
من لحظهاى ساکت ماندم و به حرفهاى خردمندانة او اندیشیدم. به نظر من پیامى که در پشت حرفهاى او قرار دارد چنین است:
دوست من! این که تو به چه دینى اعتقاد دارى و یا این که اصلاً به هیچ دینى اعتقاد ندارى، براى من اهمیت ندارد. آنچه براى من اهمیت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به یاد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکسالعمل فقط منحصر به فیزیک نیست. در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مىبینى
و اگر بدى کنى، بدى.
همیشه چیزهایى را به دست خواهى آورد که براى دیگران نیز همانها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نیست. یک انتخاب است.
«هیچ دینى بالاتر از حقیقت وجود ندارد.»
**************************************
خطا کرد
خطایی که در قانون دنیای من قابل بخشش نیست
از اعتمادم سو استفاده کرد
و به طور اتفاقی چند تا از جمله هایی که به ... گفته رو بهم گفت
دنیا دور سرم میچرخید
حالا دیگه عجیب نیست که چرا یک دفعه این همه تغییر در .... دیدم
دیگه عجیب نیست که ازم پرسید از کجا بدونم بعدا هم این دوست داشتن باقی می مونه؟؟؟!!!
دیگه عجیب نیست که میگه منم پای تو موندم....
حق داشت...
و من بی خبر بودم از حرفهایی که جز دروغ نبود
بی خبر بودم از آدمی که ادعای ایمان داشت و زندگیمو به سیاهی کشوند
چه توی اون روزهای بودنش....چه توی همه ی روزایی که بیرونش کردم و ....
و حالا باز خطایی دیگر
بهش میگم هرگز این کارت رو نمی بخشم که در امانت خیانت کردی
بهش میگم دیگه فکر آبروتو نمیکنم هر اتفاقی افتاد بدون نتیجه ی کارته
می ترسه
حتی اینقدر جرئت نداره که پای حرف خودش بمونه
پس چرا انتظاری از من داره؟
میگه:خداحافظ برای همیشه
اما ترو خدا آبرومو نبر
میگم: چرا هر کاری رو به خودت حق میدی انجام بدی و بعد فقط منو قسم میدی که بی صدا بمونم؟ اینقدر مراعاتت رو کردم که هر چی دلت خواسته به دروغ گفتی....اینقدر مقابل کارات سکوت کردم که همه میگن منم که دارم بهت رو میدم واسه این همه وقاحتت.... و من فقط خواستم غرورت نشکنه اما دیگه نه!
میگه: تو رو به امام حسین قسم میدم آبرومو نبر....خداحافظ
دیگه چیزی نمیگم
فکر میکنم که:بهتره بترسه که این کارو میکنم....اما تو دلم میدونم که کاری نمیکنم و حرفی از این کارش به کسی نمی زنم....نه به خاطر اون....که حالا میگم خدا باید جواب این سیاهی ای که به زندگی من کشید رو ازش بگیره....اما اسم امام حسین مقدس تر از اون بود که بخوام اصرار کنم....
این سکوت عذابم میده....چون کلامی از کارش بگم حقش رو همه میدن....
از حقم میگذرم....اما امسال نذری دارم از امام حسین
امسال آرزوی غریبی در دل دارم
و غریبی محرم عجیب با حس و حالم همنوایی داره
دلم اینجا نیست....
پ.ن: ۱۵ آذر امسال چهارمین سال از شروع این خونه مجازی به پایان رسید و الان در سال پنجمیم....این قافله ی عمر عجب میگذرد!