ساعت ۸ صبحه
روزای اول زمستون و یه سامانه ی بارشی نسبتا قوی به دنبال یک هفته آلودگی شدید هوا !
و من امروز دورکاری ام.
درسته از اون دسته آدمایی نیستم که بگم چتر رو بردارم برم زیر بارون و کیف کنم و ....
حتی این وقت صبح حالشم ندارم بگم برم توی ماشین گرم و از توی ماشین لذتِ بارون رو ببرم...
اما به جاش، توی این هوای گرفته و این صدای پررنگ بارون، دوست داشتم توی خونه ی خودم باشم. یه چایی داغ خوشبو روی میز کوچیک کنار تراس بزارم و قمیشی برام بخونه و من از پشت پنجره ی خونه غرق بشم توی دنیای خیالی خودم....
.
ولی الان....
با دلی پر از استرس و نگرانی
پسر کوچولویی رو بدرقه کردم بره مدرسه توی این هوا که دیشب دوباره حالش چندان خوب نبود و هر بار که داره مریض شدنش تکرار میشه، این منم که یه ضربه ی دیگه توی سرم میخوره و انرژیم از دست میره....
حالا، نه صدای بارون برام جذابه نه به قمیشی فکر میکنم و نه حتی به خودم.... ریه ام درد میکنه هنوز و سرفه میکنم.... نی نی درون لگد میزنه.... بارون میباره.... و من پتو رو میکشم روی سرم.... بغضمو کنترل میکنم.... ساعتو نگاه میکنم.... تا یک چقدر مونده؟!....
مادر بودن چه دنیای متفاوتیه....
و چه سخته تعادل برقرار کردن بین دنیای خودت و واقعیت مادر بودنت.....
۱۴۰۱.۱۰.۳