توی اولین دقایق آخرین روز،اشک ریختم و پذیرفتم باختن رو!
با خدا درد و دل کردم و قول دادم دیگه اصرار نکنم
قول دادم سر تسلیم فرود بیارم و رضا باشم
قسم خوردم که این آغاز، آغاز زندگی حقیقیم باشه...
عشق؟....آزادش کردم!
نفرت؟.....کنار زدم!
خیانت؟....فراموش کردم!
دوستی؟.... از خاطر بردم
فقط خودم!
و دنیای بی ریای قلبم
و خدایی که حضورش کافیه برای همه ی زندگیم
دیگه ازت چیزی نمیخوام
روز گذشتن رسید
یادت هست گفتم زمانی میرم که رفتنم آزارت نمیده؟؟؟
یادت هست بهت گفتم تا قبلش تنهات نمیزارم؟؟؟
یادت هست بهت گفتم وقتی رهات می کنم که نیازی بهم نداری؟؟؟
وقتش رسید....
پایان امروزم....پایان عشق نیست!
تازه آغاز عاشقانه هایم است
که بی تو سر میدم....
در فراقت!
شیمای عزیز سلام
مرسی که بهم سر زدی و نظرتو نسبت به نوشته ام ابراز نمودی...
من از سبک نوشتنت خیلی خوشم می یاد.
بازم تونستی بهم سر بزن...
حتماْ