بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

فرشته ی کوچولوی من

شب که میشه

وقتی همه جا توی سکوته و فقط من و تو با همیم

حس و حال عجیب و تازه ای بهم دست میده. پر میشم از حس نوشتن

حسی که مدتهاست داره در من کمرنگ و کمرنگ تر میشه

انگار جونِ تازه ای با خودت برام اوردی

حس تازه ای از زندگی

دیشب توی اون لباس سفیدت، خود خود فرشته کوچولوم بودی

یه چیز نابی توی وجودت هست که توی همین ۹ روز،بندِ وجودم شدی و نفسم به نفست بسته شد

آدما رو دلتنگ خودت میکنی و منو زنجیر به با تو بودن

قلبم لبریز میشه از حرف.... 

بعد از سالها....  ساااااااالهااااا....

اومدنت مبارکم باشه دخترکم❤️

دیگه چیزی نمونده!

شمارش بیش از حد معکوس برای اومدن دخترکم شروع شده و من از همه کمتر آماده ام برای این شروع جدید

من این روزها بیش از حد ضعیفم، ترسیدم و نیاز به احساس امنیت دارم

نیاز به کسی که بهم یاداوری کنه حواسش هست

اما دنیای خالی درونم، اغراقانه تنهایی رو بهم یاداوری میکنه

آدم ها و آدمک ها دورم زیادن اما دیگه خودم میلی ندارم حریم ضعف هامو درد و دل هامو براشون باز کنم

و به راحتی چشم روی ادم نزدیک زندگیمم بستم

راحت اما ناامیدانه...

کمتر از ده روز مانده تا .....

و من که جسم و روحم کشش تغییر ندارد

خستگیِ کدام زخم مرا اینگونه در خود فروبرده؟ نمیدانم!

وقتی نه حوصله دارم نه اعصاب

من خیلی صبورم، البته اگه لیاقت صبوریم رو داشته باشی...

مهربونم، البته اگه لیاقت محبتم رو داشته باشی...
خوش اخلاقم، البته اگه لیاقت اخلاق خوشم رو داشته باشی...
پای دیوونه بازیاتم، البته اگه جنبه اش رو داشته باشی...
ولی اگه آدم لایقی نباشی...آره..!
من یه آدم عجولِ ظالمِ بداخلاقیم، که به شدت گَنده دماغه و همه ی اینا به لیاقت تو برمیگرده و اینکه چقدر واسم تو زندگی مهمی و چقدر دوستت دارم...

دلم نوشتن میخواهد و دستم پیش نمیرود

روزها عادی است

شاید عادی تر از هر زمان دیگری 

تلاش میکنم از هر هیاهویی از هر اختلافی از هر هراسی دور بمانم

تنها نمانم

فکر نکنم

رویا نبافم

خواب نبینم

دلتنگ نشوم

نخواهم... نخواهم... نخواهم....

اما دوباره چند روزی است توانم برای کنترل درونم کم شده... به خودم یاداوری میکنم که این یکی نباید با غم و غصه همزاد شود.... میگویم او دختر است و ظریف.... قلبش برای تحمل قصه های سخت این دنیا کوچک است من بار اضافه تری نباشم.... اما... گویا قدرتم آنچنان نیست....

من همیشه از دختر داشتن می ترسیدم

همه عاشق لباس های رنگی رنگی دخترا و مدل های خواستنی موهاشون و دلبری های پر احساسشونن اما.... من از داشتن دختری که  زیر رنج های ممتد این دنیا قلبش تکه تکه شه میترسیدم و امروز..... شادی آمیخته به هراسی دارم که قلبم رو به لرزه در میاره و حالم دگرگون میشه....

وقتی پسرکم روزهای شاد کودکیش به اضطراب گره خورده، وقتی از هر اشتباهی میترسه، وقتی خودشو تنها میبینه، وقتی اشک میشینه توی چشماش که من نمیتونم و من به یکباره زیر پام خالی میشه، چطور میخوام یه دختر رو بزرگ کنم؟! کاش کابوس زخم های قلبم تمام میشد و به بچه ها منتقل نمیشد.... کاش.....

آخ خداااااااااااااااااااا

روز بارونی

ساعت ۸ صبحه

روزای اول زمستون و یه سامانه ی بارشی نسبتا قوی به دنبال یک هفته آلودگی شدید هوا !

و من امروز دورکاری ام.

درسته از اون دسته آدمایی نیستم که بگم چتر رو بردارم برم زیر بارون و کیف کنم و ....

حتی این وقت صبح حالشم ندارم بگم برم توی ماشین گرم و از توی ماشین لذتِ بارون رو ببرم...

اما به جاش، توی این هوای گرفته و این صدای پررنگ بارون، دوست داشتم توی خونه ی خودم باشم. یه چایی داغ خوشبو روی میز کوچیک کنار تراس بزارم و قمیشی برام بخونه و من از پشت پنجره ی خونه غرق بشم توی دنیای خیالی خودم....

.

ولی الان....

با دلی پر از استرس و نگرانی

پسر کوچولویی رو بدرقه کردم بره مدرسه توی این هوا که دیشب دوباره حالش چندان خوب نبود و هر بار که داره مریض شدنش تکرار میشه، این منم که یه ضربه ی دیگه توی سرم میخوره و انرژیم از دست میره....

حالا، نه صدای بارون برام جذابه نه به قمیشی فکر میکنم و نه حتی به خودم.... ریه ام درد میکنه هنوز و سرفه میکنم.... نی نی درون لگد میزنه.... بارون میباره.... و من پتو رو میکشم روی سرم.... بغضمو کنترل میکنم.... ساعتو نگاه میکنم.... تا یک چقدر مونده؟!....

 مادر بودن چه دنیای متفاوتیه....

و چه سخته تعادل برقرار کردن بین دنیای خودت و واقعیت مادر بودنت.....

۱۴۰۱.۱۰.۳


خونه ی امن من

هیچ جا خونه ی آدم نمیشه

حالا هی تکنولوژی پیشرفت کنه. برنامه های مختلف بیاد. راههای آسون تر. حتی جمع های گسترده تر. آخرش برای یکی مث من همینجا امن ترین و دنج ترین و آرامش بخش ترین جای دنیاست.

حتی باید اعتراف کنم اشتباه کردم اون همه نوشته رو اونجا جا گذاشتم

نیاز دارم به نوشتن و دستم پیش نمیره

به نظر میرسه دارم وارد بحران میانسالی میشم و هنوز نمیدونم کجای زندگیم ایستادم

همه کاره ی هیچ کاره ای هستم که انتهای طاقتم فقط غر هست نه هیچ تلاشی... هیچ تغییری...

گرچه میدونم مقصر اصلی خودمم

اما دونستنش هم هیچ فایده ای نداره...


....

پ.ن: زهرا رفت... و من هنوز باور ندارم

میشود اینجا.... همین گوشه ی دنج و خلوت.... تنهای تنها.... کمی مُرد؟؟؟

من از توده ی سیاه پیش رویم در حد مرگ می ترسم

من از خود مرگ هم می ترسم

منجلاب رو به رویم از توان من سر است....

چه کنم؟

ظرف سرریز طاقت خودم را دریابم؟ یا دردهای ممتد قلب مردی که جز من حامی دیگری ندارد؟؟؟؟

یا پسرکی که خنده اش به نگاهم گره می خورد؟؟؟


زندگی چه بار سختی شده است...

و من چه حقیرانه کوچکم.....

خدایا.... راهی برای کمک هست؟؟؟

اینم قصه ی جدید غصه های من

دارم دچار حمله های روحی میشم

بی علت.... ناگهانی.... دردناک

به نظرم اینا عوارض خستگی های منه از خودم

این من، با چیزی که قرار بود بشه خیلی فاصله داره

و من حالش رو ندارم که برای خوب شدن یا درست شدنش کار دیگه ای انجام بدم

از تلاش برای به ظاهر قوی بودن خسته شدم


پ.ن: دلم برای دوستهایی که صادقانه در طول زندگی در کنارم بودن تنگ شده....الف.میم رو بعد از مدتها پیدا کردم.... امروز ایمیل زدم بهش.... یعنی چک میکنه هنوز؟!!!!

یه باری روی دلم هست

یه بغضی توی گلوم نشسته

یه دردی توی قلبم حس می کنم

که فقط دلم میخواد چشمامو ببندم و دیگه باز نکنم

قدم که برمیدارم نمیدونم پام دوباره به زمین میرسه یا نه

این همه سال غم عشق کشیدم.... بارها درد فراق تجربه کردم

شکستم زمین خوردم و دوباره ادامه دادم

ولی امروز به جرئت میگم.... اون روزا چی بود و حالِ الانم چیه

با قاطعیت میگم هر آدمی غم خودش رو تحمل میکنه اما درد عزیزش رو نه!


حالِ پرنده ی بی آشیونی رو دارم که زیر رگبار دنبال یه جای امن میگرده

پر از نا امنیم.... پر از ترسم.....

خدایا..... میشه برگردم؟؟؟


پ.ن: من به یک معجزه به یک دعای ناب احتیاج دارم.....